بنت الحسین
گوشواره هایت کو رقیه جان؟ چرا صورتت نیلی است؟ گیسوانت چرا بوی آتش می دهند؟ چرا پیراهنت پاره شده؟چرا آهسته قدم برمیداری؟ چرا چشمهایت را میبندی؟....
سرت را بر زانوان عمه بگذار، رقیه! چشمهایت را مبند!
بگذار تا باران خونرنگ چشمانت ، آبروی این شب سیاه را ببرد ....
بگذار تا ردّ تازیانه بر بازوانت، پرده از چهره ستم بردارد...
بگذار تا صدای روشنت ، گوش شام را کر کند...
بگذار تا پاهای برهنه ات ،کمر شامیان را بشکند و بیابان را شعله شعله بسوزاند ...
بگذار برق چشمان خونبارت زمین را یک جا چنگ بزند....
بیدار شو! ببین چه بر سر کاروان آمده است! ببین چه بر سر خیمه گاه آمده است!
رقص شمشیرها و تازیانه ها را تماشا کن! ببین چقدر کوچه ها سنگدل شدهاند، چقدر آسمان گرفته است، چقدر مرگ می بارد!
زخم تازیانه هایت را بپوشان رقیه! دیگر سراغ گاهواره را از من مگیر.... دیگر دل سوخته ام را آتش نزن ... لبهای خونیات را بپوشان!...
اینجا شام است ... شام بی حرمتیها ... شام نیرنگ ها و دسیسه ها .... شام مصیبت آور رنج.... شام پریشانی ... شام زنجیرها و شلاقها ... شام تهمت و مصیبت ... شهر بام ها... و شهر کوچه های دشنام ...
ما به پایبوسی شکنجه آمده ایم و به پایبوسی تازیانه....
مگذار تا صدایت را خفاشها بشنوند...
مگذار زخمهایت را شماره کنند....
چشمهایت را مبند رقیه! مرا مسوزان! ... از خرابههای شام سراغت را بگیرم یا از تلّ زینبیه؟
در کاروان اسیران جستجویت کنم یا در گودی قتلگاه؟
که چشمهای تو، هم خرابه های شام را زیابت کردند و هم تلّ زینبیه را به تماشای خون نشستند و هم در کاروان اسیران، زیر باران شکنجه و سنگ، خون گریستند....
چشم هایت را مبند رقیه! ما را به میهمانی شلاق و شمشیر آوردهاند... برایمان جشن خون و گریه به راه انداخته اند... مجلس دشنام و تهمت ترتیب داده اند... ما را بر سر سفره خون مینشانند.... با سنگ به استقبال مان می
ایند و با تازیانه همراهی مان می کنند...
آه، ای رقیه!
مصیبت تو را در گوش کدام سنگ بخوانم که ذره ذره بشکند؟!
ای صنوبر سه ساله!
خداحافظی تو سر آسمان شام را بر جاده ها کوبید .... و استخوان پیشانیِ زمین را رشته رشته کرد... خداحافظی تو پیراهن مرگ بر تن دریا کرد... ندوه تو، گریبان گیر عالم شده است....
ای طعمه تازیانههای بیرحم! ای هوای گُر گرفته اندوه ! ای بنفش دقایق دمشق...و ای کوثر حسین...
صلّی الله علیکِ یا رقیّة یا بنت الحسین...