چشم به راه | يكشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۲، ۰۷:۱۲ ب.ظ |۰ نظر
[قسمت دوم خاطرات هم از زبان همسر شهید است]
من یک بسیجی ساده هستم
حاج علی خیلی تودار بود. طوری که بعضی از مسائلش را بعد از شهادتش فهمیدم. هر وقت پدرش میپرسید: «علی در جبهه چه میکنی؟» میگفت: «باقی چه میکنند من هم همان کار را میکنم، من یک بسیجی ساده هستم».
بلیطها دست بالایی است!
ما مشهد رفته بودیم با دوستش محسن ابراهیمآبادی؛ شوخی علی گل کرد. دست مصنوعیاش را در آورد و بلیطها را گذاشت در دست مصنوعی و آن را گذاشت بالای در کوپه قطار. گفتم: نکن علی! مأمور قطار آمد داخل بلیطها را چک کند، گفت: «بلیطهایتان را لطف کنید»، علی گفت: «بلیطها دست آن بالایی است». مأمور که متوجه نشده بود پرسید: «مگر شما چهار نفر نیستید؟» حاج علی گفت: «بله». گفت: «پس آن بالایی کیست؟!» ناگهان دست را دید و بنده خدا رنگ صورتش پرید. محسن و علی میخندیدند. مامور قطار که هم شروع کرد به خندیدین گفت: «آقا داشتم سکته میکردم!»
نگاهی که در ذهنم ماند
آخرین دفعهای که حاج علی داشت میرفت دوباره ایستاد، از زیر قرآن عبور کرد و یک مقدار که رفت دوباره برگشت و نگاهی دوباره کرد و لبخند زد. آن نگاه اگر چه زیاد طولانی نبود اما هنوز در ذهنم شفاف مانده است.
شهدا را یاد کنید، با ذکر صلواتی بر محمد و آل محمد...