چه مایه دیدگان عطش دیدار او را داشتند!
نشانه ها، همه بود. حالت انتظار هر جا بود.جهان و زمین و زمان گویی احساس بیقراری داشتند. زندگی انگار کسل و دلمرده بود. به زبونی گرفتگان و نیکان، گویا خسته و بی تاب بودند. هستی، چونان مزرعه ای غبارگرفته و تشنه و گرمازده،شیارهای عطش خویش را سوی آسمان گشوده بود. در تمنای باران رحمت بود، تا جان و طراوتی دوباره یابد.
فساد و ستم حتی به مکه اندر-شهر خدا و مادر شهر های جهان- از بام و در و دیوار فرو می ریخت. چون شب خیمه ی سیاه خویش رابر سر شهر می افراشت، روز هرزگان خوش گذران آغاز می گشت: نوای تند و هوس انگیز دف و عود و نای و همبانه، کوی ها و برزن های مکه ی ابراهیم و اسماعیل را می انباشت، و کوچه های شهر ایمن خدا، به قرق عربده ها و دشنام های زشت و بی پروای مستان نیمه شب در می آمد.
روزهای شهر نیز تفاوت چندانی با شبهای آن نداشت: کوخ ها بود و کاخ ها. از ان مایه ثروت و نعمت مکه -چهارراه، و قلب بازرگانی جزیره عرب- تنها گروهی کوچک برخوردار بودند. دیگران، پنجه در پنجه ی فقر، روزگار سپری می ساختند. چندان که گاه از بیم ناداری و گرسنگی و ننگ، دختران خویش را زنده در گور می کردند.
در این میانه، همچون عبدالمطلب کسی، برای بی چیزان و ستمدیدگان، نعمت و روزنه ای به رهایی بود. وجود چونان او مردی، برای درماندگان و ستم رسیدگان، واپسین پناهگاه بود. کار اما، آشفته تر از آن بود که با تلاش تنهای فردی -هرچند پاک و بزرگ و توانا همچون او- قرار یابد و به سامان رسد. هم از این رو بود که دیدگان خسته و غبارگرفته، به راه، و گوش ها مانده در میانه ی بیم و امید، به آسمان و زمین بود، تا ان دست گیر رهایی بخش، مگر چه هنگام و از کجا بیاید، و آن ندای آسمانی، چه گاه برخیزد؟!
« بیرون از عبدالمطلب و برخی دیگر، که حنیف بودند، و دیگران که بت می پرستیدند و شرک می ورزیدند، تنی چند از مکیان نیز دل به آیین مسیح سپرده بودند. از آنان یکی نیز من بودم.
هرسال چون روزهای حج فرا می رسید و مردم از هر دیار سوی مکه و بازارهای موسمی آن روی می کردند، ما نیز به بازار عکاظ می رفتیم تا سخنان کاهنان و راهبانی را که بدانجا می آمدند، بشنویم.
چندی پیش از ان که سال فیل بیاید، روزی، در این بازار، راهبی را دیدم. او بر سکویی فراز شده بود و گروهی پیرامونش گرد آمده بودند.مردی میانه سال و تکیده اندام بود که ریشی تنک و گیسوانی بلند داشت. تازی را به لهجه ی رومیان شام سخن می گفت. در سیما و آهنگ صدایش حالتی بود که مرا سوی خویش کشید.
همچون دیگران به آن حلقه ورود کردم و به سخنان او گوش سپردم. راهب با شوری ویژه می گفت: ای مردم! من هفتاد و دو کتاب خوانده ام که همه از آسمان فرود امده است. در بسیاری از این کتاب ها نشانه های آن پیام آور آخرین، که خواهد آمد، نوشته شده است.
در زبور داوود آمده است: خداوندا، برپادارنده سنت را برانگیزان؛ تا مردم را بیاگاهاند که عیسی -درود بر او- بشر است، و خدا نیست.
به انجیل اندر، آمده است: مسیح، یارانش را گفت: من میروم، و زود باشد تا فارقِلیط، با روح حق به نزد شما آید. او از پیش خود سخن نمی گوید، و تنها آنچه را که بدو وحی می رسد، می کند. فارقلیط بر پیامبری من شهادت می دهد،همچنان که من بر پیامبری او گواهی دادم؛ و عالم را بر گناه سرزنش می کند. او کیش خدا را زنده گرداند، رازها را بر شما بگشاید و پیچیدگی ها را تفسیر کند. من برای شما مثل ها آوردم، و او تفسیر آن ها را می آورد.
از میانه، مردی پرسید: به تورات اندر، چه...؟ در انجا نیز آیا اشاره ای به او شده است؟!
راهب گفت: آری، ای مرد! در سِفر پنجم تورات آمده است: همانا من، از برادران قوم بنی اسرائیل، ایشان را پیام آوری چون تو برانگیزانم؛ و سخن خویش را در دهان او قرار دهم. (و برادران ایشان، فرزندان اسماعیلند.)
در کتاب حیقوق و کتاب دانیال و کتاب اشعیا نیز مانند این سخنان، درباره ی او آمده است.
پرسیدم: ای مرد خدا؛ از نشانه های او، آیا چیزی نوشته اند؟
گفت: آری! او از سرزمین تِهامه (مکه معظمه و زمینی مشهور که بدان متصل است) است. تازیان احمدش نامند. بیرون از آن، وی نام هایی دیگر چون محمد، یاسین و مانند آنها نیز دارد.
او گشاده دیدگان و پیوسته ابروان است. هم، بر میان دو کتفش نشانه ای است همچون خزی که رنگ ان رو به سیاهی دارد.
او، محبوب ترین آفریده ی خدا نزد اوست.
در کتاب دانیال گفته شده که هنگام زادن هیچ پیام آور جز عیسی و احمد، فرونامده اند و نیایند.
شبی که او زاده شود، بهشت را، سر به سر، آذین کنند. آنگاه، آن را ندا دهند: شاد شو و بر خود ببال؛ که سرور و پیشوای دوستان تو، زاده شد.
پس بهشت بخندد، و تا روز رستاخیز، خندان ماند.»
کتاب آنک آن یتیم نظر کرده،
از محمدرضا سرشار.