چفیه را روی لب هایش کشید و با قدم هایی بلند شروع به دویدن کرد... پشت دیوار اولین کوچه ایستاد... نگران بود صدای بلند نفس هایش را از انتهای کوچه بشنوند...! سریع و با یک نگاه کوچه را از نظر گذراند... و وقتی خیالش جمع شد، باز دوید...
حالا دیگر به میدان رسیده بود... میدانی که هم میدان بود و هم در آن جنگی به پا بود...! گوشه ای از این میدان جنگ ایستاده بود که دیدم اشکهایش را سترد... اشکهایی که آتش خشمش را افروخته می کردند....! اشک هایی که پای خون هم بازی هایش می ریختند...!
سرش را که در میدان چرخاند، فهمید جز او که در پناه دیوار پناه دارد، کسی از دوستان نیست و هرچه هست گرگ است و دشمن...
اینبار با خشم ایستاد... نه در پناه دیوار، که رو در روی دشمن...! آنقدر استوار که گمانم ته دل سرباز دشمن نیز ترسی نمایان شد.... نگاهش را به او دوخته بود... سنگها را در دست فشرد...
نمی دانم سنگی هم پرتاب کرد یا نه، اما آخرن جمله اش را خوب شنیدم:
"الــقــدس لــنــا...."
خوشحال شدم از آشنایی با وبلاگی ارزشی و زیبایتان
ما کمتر از اونیم که بخواهیم ایرادی بگیریم یا انتقادی کنیم
اما اگر نکته ای باشد از سر دوستی و برادری حتما خواهیم گفت
با افتخار لینکتان کردم
قلمتان مستدام
یا حق.