سرم پر از صداست... صداهای مختلف...
پر از آهنگ های وحشتناک(!) همکلاسی هایِ نمی دانم چه؟....
و پر از حرف هایی که حتی ناخواسته شنیدنشان هم مرا به فکر فرومی برد که شریک گناه شده ام یا نه؟!...
همه جا پر شده از بی خیالی... پر از بی حیایی....!
...سرم دارد منفجر می شود...
نه، نه! این قلبم است که دارد از هجوم درد می میرد...!
و این درد از هر دردی بدتر است...
این درد ذره ذره وجود آدم رو آب می کند...
این درد، تمام لحظه های انسان را غمبار می کند...
این، دردِ بی هم نفسی است...
درد اینکه کسی حرفت را نفهمد...
درد اینکه فریادهایت را نشنوند...
درد آهی که در گلو ساکتش کرده اند...
درد غمی پنهان در پس چهره ای خندان...
درد دیدن این همه گناه در سرزمینی اسلامی(!)....
درد دیدن بی تفاوتی به هرچه گناه...
درد دیدن آدم هایی که از انسانیت فقط اسم و البته قیافه را دارند...!
... وای که همه چیز در این شهر درد دارد....
و با این همه درد نمی دانم تا امروز قلبم چه ها کشیده و چطور تاب آورده؟!
این حال و روز من است... منی که خود هنوز اندر خم یک کوچه ام!
وای، وای! بمیرم برای قلب تو مولا جان....
شما که هم درد این بی دینی ها را بر دوش مبارک داری،
و هم غم شهادت مظلومانه شیعیانت را...
مولا!
اگر ایمان بی بدیلت به لطف و مرحمت خدا نبود،
تاب آوردن این غم ها ناشدنی می نمود...
و جز تو، ای یگانه منجی امکان!
هیچ کس نیست که بر تمامی این مصائب واقف باشد
و چشم بر اشاره خدا، منتظر روز موعود بماند...
ای که تمامی عالم، گوشه ای از قلب مهربان توست!...
از تمام عالم و دردهای ناتمامش، برای من کمترین همین بس است
که من نیز جزئی از همان عالمی هستم که در قلب تو جای دارد...
و این تسلای تمام دردها ست......