چشم به راه | پنجشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۲، ۰۹:۱۰ ق.ظ |۰ نظر
پدر برگوار شهید: "این پسر فرزند اذان بود. (سید مجتبی موقع اذان صبح به دنیا آمد. موقع اذان مغرب به شهادت رسید و موقع اذان ظهر به خاک سپرده شد.) در بهترین ساعات و بهترین ماه و در بهترین مکان قدم به این دنیا نهاد؛ درحسینهای که جز ذکر خدا در آن گفته نمیشد."
معمولا شب ها در شلمچه، کنار سنگر و در تاریکی، نظاره گر آسمان بودیم. در آن شرایط هم دشمن دیدی بر ما نداشت. شبی تعدای از دوستان به حلقه ما پیوستند.شروع به صحبت کردیم.بحث به ولایت فقیه کشیده شد. یکی از بچه ها درباره اختیارات ولی فقیه نظرش را گفت و بعد با مخالفت شدید جمع حاضر روبرو شد. تنها کسی که به او اجازه داد تا ادامه مطلب خو را بگوید فرمانده ما، یعنی سید مجتبی، بود. پس از اتمام صحبت های او، سید که تا لحظه خوب گوش می داد دیدگاه های خود رابیان کرد. چنان منطقی صحبت کرد که با حرف های سید نظرات آن فرد هم تغییر کرد. همه ما هم استفاده کردیم.برای ما خیلی جالب بود. کسی در کسوت فرماندهی هم سطح معلومات بالایی داشته باشد، هم در مواجه با نظرات دیگران این اندازه شرح صدر نشان دهد و به عقاید دیگران احترام بگذارد و در عین حال به فکر اصلاح هم باشد. برای آموزش چتر بازی به همراه سید مجتبی و چند نفر یگر به تهران اعزام شدیم. من به همراه سید در یک گروه قرار گرفتیم. رفتار و کردار خوب سید چنان بود که در آن مدت کوتاه، برادران دانشجو شیفته او شده بودند.یادم است زمانی که ما از آسایشگاه بیرون می رفتیم، سید بدون اینکه حرفی بزند تمام کارهای نظافت و ... را انجام می داد و اصلا به روی خودش نمی آورد. بعد از مدتی مرخصی گرفتیم تا به ساری برویم. رفتیم ترمینال و سوار اتوبوس شدیم. در شروع حرکت، راننده ظبط را روشن کرد. آنچه که پخش می شد آهنگی مبتذل بود. به سید نگاه کردم. منتظر عکس العمل او بودم.سید از جای خود بلند شد و به سمت راننده رفت. با خودم گفتم: «حتما برخورد شدیدی با راننده دارد.» اما سید با نرمی و لطافت به راننده گفت: «اگر نمی خواهی مادرم حضرت زهرا(س) از تو راضی باشد، به گوش دادن نوار ادامه بده.»اصلا فکر نمی کردم سید مجتبی چنین حرف سنگینی به راننده بزند. حرف سید چنان در راننده اثر کرد که ضبط را بدون حرف و شکایتی خاموش کرد.در ادامه سفر راننده به قدری با سید دوست شد که هر چیزی را می خواست بخورد اول به سید تعارف می کرد.سید بهترین راه را برای انسان های سرکش، مهربانی و عطوفت و برخورد صحیح می دانست. همسرش می گفت: «در میدان ساعت ایستاده بودیم. در سمت دیگر میدان چند جوان که ظاهر مناسبی نداشتندمرتکب کارهای ناپسندی شدند.سید با دیدن آن وضعیت رو به من کرد و گفت:"شما و زهرا در اینجا بمانید، من الان بر میگردم". نگران شدم. پیش خودم گفتم نکند با ان حال بیمار، دست به کاری بزند. دیدم رفت جلو و با لبخند با آن جوان هاسر صحبت را باز کرد.آن قدر آرام و منطقی برخورد کرد که آنها خودشان متوجه ناپسند بودن کارشان شدند و سرشان را از خجالت پایین گرفتند.»
سید! تو رو به مادر قسم، دست ما رو هم بگیر . . .
از اون سوز دل و اشک چشم ها برای ما هم از خدا بخواه . . .